×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

کوروش کبیر افتخار ایران زمین

جانم فدای ایران

به خشنودي اهورا مزدا

چو ايران نباشد تن من مباد   بدين بوم و بر زنده يک تن مباد 

فر  سرزمين  مقدس  ايران را مي ستاييم

فر زرتشت  اسپنتمان  را مي ستاييم 

فر کوروش بزرگ را مي ستاييم

به نام خداوند جان و خرد
به کوروش به آرش به جمشيد قسم
به نقش و نگار تخت جمشيد قسم
که ايران همی قلب و خون من است
گرفته ز جان از وجود من است

فرگرد اول از وندیداد 

نخستین و بهترین سرزمینی که من ( اهورامزدا ) بیافریدم ائیران وئیچ ( ایران ) است . آنجایی که رود دایتی نیک است

 

بند 143 از تیر یشت 

فروهرهای مردان پاکدین سرزمینهای ایران را می ستاییم . فروهر های زنان پاکدین سرزمینهای ایران را می ستاییم

 

بند 6 از آبان یشت 

فرهمند را می ستاییم که تند به سوی دریای فراخ کرت تازید . مانند آن تیر در هوا پران که آرش تیرانداز بهترین تیرانداز آریایی از کوه ائیر یوخشوت به سوی کوه خوانونت انداخت

 

بند 56 از آبان یشت 

اگر ای اسپنتمان زرتشت مردم در سرزمینهای آریایی از برای "تشتر رایومند فرهمند" را ستایش کنند همان ستایش و نیایشی که شایسته اوست هر آیینه لشگر دشمن به این سرزمینها داخل نتواند شد و نه سیل و نه جرب و نه کبست ( زهر ) و نه گردونهای لشگر دشمن و نه بیرقهای آنان نتواند که در ایرانشهر بر افراشته شود

 

بند 87 از فروردین یشت 

فروهر کیومرث پاک را می ستاییم . نخستین کسی که به گفتار و آموزش اهورامزدا گوش فرا داد . از او خانواده سرزمینهای آریایی ایران و نژاد آریا بوجود آمد . رحمت و فروهر زرتشت اسپنتمان مقدس را اینک می ستاییم 

 

یسنای 9 بند 14 

نخست زرتشت نامدار در ائیران وئیچ ( ایران زمین ) چهار بار یتا اهو را خواند ( زرتشت نخستین بار نماز مشهور یتااهو را در ایران زمین سرود )

 

بند 20 -31

انجمنی کرد اهورامزدا با ایزدان مینوی ائیران وئیچ ( ایران ) . انجمنی کرد جمشید دارنده رمه خوب با بهترین مردمان در ائیران وئیچ  ایران 

 

اهورامزدا شهرهای ایران را بنا نهاد

زند وهومن یسن فقره 9 صفحه 40 

ای اسپنتمان زرتشت - این شهرهای ایران را که من اورمزد آفریدم 

 

زند وهومن فقره 6 صفحه 54 

بدانید که گروه بیشماری چون موی بر یال اسب به دههای ایران که من اورمزد آفریدم بمانند 

 

زند وهومند فقره 17 صفحه 60 

این دههای ایران را که من اورمزد آفریدم باز به پیرایند

 

کورش بزرگ 

فرمان دادم بدنم را بدون تابوت و مومیایی به خاک سپارند تا اجزای بدنم خاک ایران را تشکیل دهد . گزنفون

 

داریوش بزرگ

خداوند این کشور ( ایران ) را از گزند دشمن - دروغ و خشکسالی محفوظ دارد

 

نظامی گنجوی 

همه عالم تن است و ایران دل

نیست گوینده زین قیاس خجل

چونکه ایران - دل زمین باشد

دل ز تن - به بود یقین

 

فردوسی بزرگ خداوندگار تاریخ و ادب و فرهنگ ایران زمین 

سیاوش منم نه از پریزادگان

از ایرانم از شهر آزادگان

 

که ایران بهشت است یا بوستان

همی بوی مشک آید از بوستان

 

سپندارمذ پاسبان تو ( ایران ) باد

ز خرداد روشن روان تو باد

 

ندانی که ایران نشست من است

جهان سر به زیر دست من است

 

هنر نزد ایرانیان است و بس

ندادند شیر ژیان را به کس

 

همه یکدلانند و یزدان شناس

به نیکی ندارند از بد هراس

 

دریغ است که ایران ویران شود

کنام شیران و پلنگان شود

 

همه جای جنگی سواران بدی

نشستن گه شهریاران بدی

 

چو ایران نباشد تن من مباد

بر این بوم و بر زنده یک تن مباد

 

همه روی یکسر به جنگ آوریم

جهان بر بد اندیش تنگ آوریم

 

ز بهر بر و بوم و پیوند خویش

زن و کودک وخرد و فرزند خویش

 

همه سر به تن کشتن دهیم

از آن به که کشور به دشمن دهیم

 

استاد کسمایی در پاسخ به گفتار صدام گجستک که ایرانیان را مجوس خوانده بود، چنین میگوید :

دشمن بداند

آري از تبار مجوسيم

اما در صحنه نبرد

سرباز برتريم

و در سرزمين خون و شهادت

جانباز كشوريم

دشمن بداند آري از تبار مجوسيم

اما از عهد باستانيم

توحيد را هماره پذيرفته ايم

هيچ كس را نديد كه قرآن را

بر نيزه هاي خويش سپر سازيم

يا دختران كوچك و معصوم خويش را

بي هيچ شرمي

در گور سرد و تيره بيندازيم

دشمن بداند

ما مكتب شهادت و ايمان را

پيش از ظهور دين محمد

يا پيشتر ز حادثه ميلاد

در بازوان آرش

با تير آخري كه به تركش داشت تجربه كرديم

بايد بداند كان مرد قهرمان

آريوبرزن

با عده اي قليل چگونه مقدوني بزرگِ زمان را عليل كرد

خونش به گل نشست

 اما خجل نگشت

دشمن بداند

آري از تبار مجوسيم

از دودمان مسلم و بابك

در وسعت مقدس ايرانيم

دشمن بداند

آري از تبار مجوسيم

اما اين سرزمين پاك اهورايي

اين مرز و بوم را تا آخرين نفس

تا قطره هاي آخر خون در حراستيم 

 

دخت ایران زمین

که من پروین فروغ شهر ایرانم

نه پوراندخت - نه آذر دخت - نه آتوسا - نه پانته آ

بلکه آرتمیس سپهسالار ایران در نبرد پارس و یونانم

مرا گر در مقام همسری بینی نه یک همخواب و همبستر که یک همراه و یک یار وفادارم

نه یک برده - مکن اینگونه پندارم

که جوشد خون آزادی به شریانم

بدون زن کجا میداشت تاریخ تو ؟

آرش با کمانش ؟

کاوه آهنگر با گرز و سندانش ؟

بدون زن کجا میداشتی آن شاعر طوسی ؟

نگهبان زبان پارسی ؟

استاد فردوسی ؟

مرا گر در مقام مادری بینی

"مگو با من که هست فرشی از بهشت زیر پایم"

نگاهم کن که زیر پای من دنیا به جریان است

ز نور عشق من رخشنده کیهان است

که با دستان من گردون بجریان است

که جای پای من بر چهره سرخ و سپید و سبز ایران است

برو ای مرد دگر مبر آسان به لب نامم

که من آزاده زن - فرزند ایرانم

شادروان پروين اعتصامي

 

ایران در خطر است

مهرگان آمد و دشت و دمن در خطر است

مرغان نوحه برآرید چمن در خطر است

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

خانه ات یکسره ویران شد ای ایرانی

مسکن شکر بیگانه شد ای ایرانی

عهد و پیمان تو ایفا نشد ای ایرانی

عهد بشکستنت افسانه شد ای ایرانی

عهد غیرت مشکن عهد شکن در خطر است

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

چیره شد کشور ایران را انبوه فتن

کشور ایران ز انبوه فتن در خطر است

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

کاردانان را بیرون ز سخن کاری نیست

غیر لفاظی در سر و علن کاری نیست

علما را بجز حیله و فن کاری نیست

جهلا را بجز افغان و حزن کاری نیست

ملک از این ناله و افغان و حزن در خطر است

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

کار بی چاره وطن زار شد افسوس افسوس

جهل ما باعث این کار شد افسوس افسوس

یار ما هم بر اغیار شد افسوس افسوس

باز ایران کهن خوار شد افسوس افسوس

که چنین کشور دیرین کهن در خطر است

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

خرس صحرا شده هم دست نهنگ دریا

کشتی ها رانده شده بر گرداب بلا

آه از این رنج و محن و آوخ از این جور و جفا

هان به حز جرات و غیرت نبود چاره ما

زان که ناموس وطن زین دو محن در خطر است

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

یا بر آن عهد نبودیم که سازیم وفاق ؟

به کجا رفت پس آن عهد و چه شد آن میثاق ؟

چه شد که شما را همه برگشت مذاق

کس نگوید ز شما خانه من در خطر است

شرط ما بود که با هم همدست شویم

به وفاق و به وفا یک سره پابست شویم

از پی نیستی از همت حق هست شویم

نه کز اینان ز نفاق و دودلی پست شویم

که مرا خانه و ملک و سر و تن در خطر است

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

بدل جان در ره ناموس وطن چیزی نیست

بی وطن خانه و ملک و سر و تن چیزی نیست

بی وطن منطق شیرین و سخن چیزی نیست

بی وطن جان و دل و روح و بدن چیزی نیست

بی وطن جان و دل و روح و بدن در خطر است

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

شادروان ملک الشعرا بهار 

 

جاوید ایران - در نکوهش کشتار شادروان فروهرها

یلی بود آن سرو ارجمند                       نماد حماسه ستون سهند

به بالا همانند سهراب گرد                    ز پیکار می گفت و پا می فشرد

که باید برانداخت بیخ بدی                     سراپا همه فره ایزدی

دلیری همه عمر ایران پرست               درفش گرانقدر ایران به دست

چو کوهی گران بود در سنگرش             که در راه ایران چه ارزد سرش

دریغا دریغا دریغا دریغ                          که اهریمنان برکشیدند تیغ

به ماوای آن یل شبیخون زدند               به نامردی دشنه در خون زدند

سحر درگشودند از آن قتلگاه               به خون غرقه دیدند خورشید و ماه

مشبک تن از خنجر کین شده             تن همسرش دشنه آجین شده

کجا میتوان برد این درد را                    ستمکاری ناجوانمرد را

بگیر ای جوان جای سرو سهی          که سنگر نباید بماند تهی 

درفش سرافراز را برافراز                   که تا جاودان باد در اهتزاز

فریدون مشیری

 

مام ميهن - مازيار قويدل

بـا تـوگـويـم ميهنــم

ايـن بـار هـم گـل مـی کنـم

آسمـانـت را پُـلِ پـروازِ سُنبـل مـی کنـم

در سـرِ پيـری جـوان مـی گـردمـی همچـون بهـار

کـوچـه بـاغـت را پـر از آواز بلبـل مـی کنـم

  جـاودانـه ميهنـم

اين بـار هـم مـی سـازمـت

چون درفـش کـاويـان هر جای می افرازمت

همچـو رستـم

 می کَـنم ديـو پليـدی را ز جـای

چـون فـريـدون شـوکـت ديـريـنه می پـردازمت

  با تـو مـام ميهنـم

ديـرينه پيمـان می کنـم

گـر که ايـرانـم نبـاشـد، تـرک ايـن جـان می کنم

همچـو آرش

    بر پَـرِ البـرز جـان بـر کَـف  بـه پـای

کوهسـاران را پُـر از آواز ايــران می کنم

بـا تـو گـويـم ميهنـم

اين بـار هـم گـل می کنم

با تـو گـويـم ميهنم

ايـن بـار هـم گـل مـی کنـم

 

وطن من ایران

ای خطه ایران میهن ای وطن من

ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من

تا هست کنار تو پر از لشگر دشمن

هرگز نشود خالی از دل محن من

دردا و دریغا که چنان گشتی بر برگ

کز یافته خویش نداری کفن من

بسیار سخن گفتم در تعزیت تو

آوخ که نگریاند کس را سخن من

و آنگاه نیوشند سخنهای مرا خلق

کز خون من آغشته شود پیرهن من

و امروز همی گویم با محنت بسیار

درد او دریغا وطن من وطن من

شادروان ملک الشعرا بهار 

 

نيايش ايران زمين

آفتابت ، که فروغ رخ ? زرتشت? در آن گل کرده ست
آسمانت ، که زخمخانه ? حافظ? قدحی آوردست
کوهسارانت ، که بر آن همت ? فردوسی? پر گسترده ست
بوستانت ، کز نسیم نفس ? سعدی? جان پرورده ست
همزبانان من اند
مردم خوب تو این دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان ، غیر تو نشناختگان
پیش شمشیر بلا ، قد برفراختگان ، سینه سپر ساختگان
مهربانان من اند

نفسم را پر پرواز از توست
به دماوند تو سوگند که گر بگشایند
بندم از بند ، ببینند که آواز از توست
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با جان تو آمیخته باد

خون پاکم که در آن عشق تو می جوشد و بس
تا تو آزاد بمانی به زمین ریخته باد

شادروان فريدون مشيري 

 

ايران هرگز چنين نبود 

کشور دارا ( داریوش ) هرگز چنین بی پاسبان نبود

خانه نوشیروان هرگز چنین بی در نبود

شیر و خورشید ای دریغ از جنبشی می کرد از آنک

خرس و روبه را گذاری بر یک آبشخور نبود

شادروان ملک الشعرا بهار 

 

خطابه آریوبرزن به اسکندر گجستک

بدان ای سکندر بعد از مرگ من

بعد از ریزش آخرین برگ من

توانی گشایی در پارس را

نهی بر سرت افسر پارس را

ز خاک جم و کاخ شاهنشاهان

قدم چون نهی با دگر همراهان

مباد شوی غره از خویشتن

که ایران بسی پرورد چو من

 

ما کودکان ايرانيم

ما کودکان ایرانیم

مادر خویش را نگهبانیم

همه از پشت کیقباد و جمیم

همه از نسل پور دستانیم

زاده کورش و هخامنشیم

پسر مهرداد و فرهادیم

تیره اردشیر و ساسانیم

ملک ایران یکی گلستان است

ما گل سرخ این گلستانیم

شادروان ملک الشعرا بهار 

 

فردوسي ابر مرد ايران

آنچه کورش کرد و دارا  و آنچه زرتشت مهین

زنده گشت از همت     فردوسی سحر آفرین

نام ایران رفته بود از یاد تا تازی و ترک

ترکتازی را برون راندند لاشه از کمین

شد درفش کاویانی باز برپا تا کشید

این سوار پارسی رخش فصاحت زیر زین

آنچه گفت اندر اوستا زرتشت و آنچه

اردشیر پاپکان تا یزدگرد به آفرین

زنده کرد آنجمله فردوسی به الفاظ دری

این است کرداری شگرف - این است گفتاری متین

ای حکیم نامی ای فردوسی سحر آفرین

ای بهر فن در سخن چون مرد یک فن اوستاد

شور احیای وطن گر در دل پاکت نبود

رفته بود از ترک و تازی هستی ایران به باد

خلقی از تو زنده کردی ملکی از نو ساختی

عالمی آباد کردی خانه ات آباد باد

شادروان ملک الشعرا بهار 

 

شرفنامه - مصطفي بادکوبه اي

بیا به بزم وطن شور و عشق بر پاكن
سبوی غم بشكن می به جام مینا كن
شراب پاك مغان نوش و در كمال ادب
دو جرعه نیز نثار ره اهورا كن
سرود پاكی و نیكی به گوش یار بخوان
و در بلوغ خرد، یادی از اوستا كن
بیاو زند بخوان تا سپیده با زرتشت
شكوه جلوه‌ی خورشید را تماشا كن
بگو كه نیك بیندیش و نیك كن گفتار
چو نیك شد همه كردار، شكر مزدا كن
بگو كه ملت ما سرفراز تاریخ است
و دشمنان وطن را خفیف و رسوا كن
پیام عز و شرف را بخوان ز شهنامه
و رمز و راز شرفنامه را هویدا كن
نبسته دست ترا فتنه‌های چرخ بلند
مقام خویش در اوج حماسه پیدا كن
وطن كه خسته شد از آیه‌های مكتب غم
بیا و فارغش از گریه‌های بی جا كن!

 بیا و پهنه‌ی این خطه‌‌ی خدایی را
برای جشن خرد پیشگان مهیا كن
اگر چه گوش ستم از چرا گریزان است
بیا تمام سخن را چرا و آیا  كن!
چرا ز خون سیاوش برآمده ضحاك؟
بیا به علم و خرد حل این معما كن
تو قطره‌ای و منم قطره و وطن دریا
بیا و قطره‌ی جان را نثار دریا كن
به شوق دیدن فردای عشق و آزادی
به نور دانش امروز ،  فكر فردا كن

?امید? می‌چكد از ابر ? اتحاد?  بیا
و بوستان وطن را دوباره احیا كن

 

کجا رفتند ايران پرستان ؟

خوش آن روزگار همايون ما

خوش آن بخت پيروز و ميمون ما

کجا رفت هوشنگ و کو زرتشت؟

کجا رفت جمشيد فرخ سرشت؟

کجا رفت آن کاوياني درفش؟

کجا رفت آن تيغهاي بنفش؟

کجا رفت آن کاوه نامدار؟

کجا شد فريدون والا تبار؟

کجا شد هخامني کجا شد مدي؟

کجا رفت آن فره ايزدي؟

کجا رفت آن کورش دادگر؟

کجا رفت کمبوجي نامور؟

کجا رفت آن داريوش دلير؟

کجا رفت داراي بن اردشير؟

دليران ايران کجا رفته اند؟

که آرايش ملک بنهفته اند

بزرگان که در زير خاک اندراند

بيايند و بر خاک ما بگذرند

بپرسند از ايندر که ايران کجاست؟

همان مرز و بوم دليران کجاست؟

بينند که اينجاي مانده تهي

ز اورنگ و ديهيم شاهنشاهي

شادروان ملک الشعرا بهار 

 

من آريايي ام 

در اين رند بازار و ملک فغان
من آريايي ام از تبار مغان
ز پيشداديان نيکي آورده ام
به نامردمان پيشي آورده ام
منم کاوه و شور ايران زمين
خروشم ز خشم بر ستم در زمين
من آن چرم اکنون ز تن در کنم
درفش سازم و بر تن جان کنم
بگويم فريدون تو اي شهريار
کنون وقت جنگ است به ميهن بيا
که ضحاک بد را به بندش کنيم
به سوي دماوند روانش کنيم
منم آرش و مرز ايران زمين
تو تير و کمان را ز جانم ببين
چنان تير را از کمان در کنم
که جان را ز تن خارج و در کنم
منم کوروش و ملک ايران زمين
پر آوازه ام اين چنين در زمين
حقوق بشر بر جهان داده ام
به عدل و به احسان ندا داده ام
منم داريوش پادشاهي دگر
به ايرانيان افتخاري دگر
منم رستم و پهلوان زمين
بکوبم سر هر ستم بر زمين
منم دشمن هر بدي و غضب
ز چنگيز و اسکندر و بد عمر
منم آريا زاده اي در جهان
ز نيکو تباران ز نيک همرهان
تو اي رندِ مکارِ بد ذاتِ زشت
بدان زنده ام تا ابد بد سرشت
چنان کوبمت بر زمين تموز
که بر خاکِ گرم افتي و پر ز سوز

 

از دفتر عشق علي رضا شجاعي پور

اي وطن اي مادر تاريخ ساز ..................... اي مرا بر خاک تو روي نياز
اي کوير تو بهشت جان من ..................... عشق جاويدان من ايران من
اي ز تو هستي گرفته ريشه ام ................ نيست جز انديشه ات انديشه ام
آرشي داري به تير انداختن ..................... دست بهرامي به شير انداختن
کاوه آهنگري ضحاک کش ........................ پتک دشمن افکني ناپاک کش
رخشي و رستم بر او پا در رکاب .............. تا نبيند دشمنت هرگز به خواب
مرزداران دليرت جان به کف ..................... سرفرازان سپاهت صف به صف
خون به دل کردند دشت ونهر را ................ بازگرداندند خرمشهر را
اي وطن اي مادر ايران من ....................... مادر اجداد و فرزندان من
خانه من بانه من توس من ..................... هر وجب از خاک تو ناموس من
اي دريغ از تو که ويران بينمت .................. بيشه را خالي ز شيران بينمت
خاک تو گر نيست جان من مباد ............... زنده در اين بوم و بر يک تن مباد

 

وطنم ايران

روزی اگر بناست که بر تن کفن کنم

من آن کفن به تن ز برای وطن کنم

سبز و سفید وسرخ نکوتر بود کفن

تا من برای خاطر میهن به تن کنم

ایران من عزیز من ای سرزمین من

مرگ است بی تو اگر هوس زیستن کنم

روزی که پای عشق وطن در میان بود

تاریخ گفته است که من چه باید کنم

همچون برق حق بر خرمن باطل درافتم

یزدان صفت مبارزه با اهریمن کنم

دشمن اگر پای بدین سرزمین نهد

کاری که کرد نادر لشگر شکن کنم

 

شهريار

تو همايون مهد زرتشتي و فرزندان تو
پور ايرانند و پاك آئين نژاد آريان
اختلاف لهجه مليت نزايد بهر كس
ملتي با يك زبان كمتر به ياد آرد زمان
گر بدين منطق ترا گفتند ايراني نه ايي
صبح را خواندند شام و آسمان را ريسمان
 

ای ایران
چامه ای از مصطفی با د كوبه ای در چم هنرمندان میهن دوست

بیا سرود وطن سر دهیم از دل و جان
به همنوایی آوای ماندگار بنان


بیا به دشت ادب، دشت شعر، دشت هنر
صلا دهیم سرود بلند  ای ایران

بیا ز پرده‌ی عشاق، نغمه‌ای سازیم
كه شور عشق تراود ز واژه واژه آن

بیا درود فرستیم با تمام وجود
به روح خالقی آن زنده یاد شادروان

به او كه روح بلند حماسه را با شور
دمید در بدن این سرود جاویدان

كجاست باد صبا، تا پیام دل ببرد
به روح پاك ?صبا? آن یگانه دوران

كه بنگر ای هنری مرد پاك میهن دوست
به بوستان هنر، جلوه‌های شاگردان

زشور تو است به حق این شرار موسیقی
كه خوش طنین فكند همچو نم‌نم باران


هزار پنجه شیرین، ز شور تو مستند
هزار پرده‌ی دل در نوای تو پنهان

الا، كه اوستاد هنر بودی و معلم عشق
الا تجسم احساس و مظهر عرفان

الا، كه وارث شیدایی ?نكیسا? یی

الا كه چنگ ?باربد?ت بوده در خم چوگان

چه نغمه‌ها و چه ?گل‌های شاد? و رنگارنگ
چه گوشه‌ها چه ظرایف چه نازنین الحان

چه پرده‌های پریوش چه ?مویه‌?های غریب
برآمدند به نورت ز پرده نسیان

اگر كه ?مرغ سحر? همره الهه ناز
درون سینه ایرانیان بود مهمان

اگر صدای سه‌تار و كمانچه و ویلون
شدند همچو ندای لطیف نای شبان

زگوشه‌های اصیلی است كز تو زنده شدند
كه زنده باد ترا یاد در بسیط زمان

سخن دراز نشاید به بزم اهل هنر
كه نیست در بر اهل هنر سخن آسان

كنون به بزم هنر پروران، میهن دوست
پیام دل دهد اینگونه چامه را پایان

به خاك پاك هنر پرورت خورم سوگند
تویی ?امید? دل بیقرار ما ایران

 

مرغ‌ِ بوتیمار

مهین‌بانو تركمان‌اسدی

گرامی میهنم‌ای ‌خاك‌ایران‌
نمادِ هستی و مهدِ دلیران‌
هزاران ‌یادگار از روزگاران‌
به‌یادت مانده‌ از آموزگاران‌
هنوز آن برق چشم شهریاران
‌بپیچد در دل‌ دشت‌ و بیابان‌
هنوز آن ‌گام‌ِ سربازان‌ِ جانباز
خروش ‌رادمردان‌ِ سرافراز
به‌گوش ‌آید ز ابر و باد و باران
‌ز تندرهای ‌قلب‌ كوهساران‌
همی‌آید به‌ گوشم‌این‌ نداها
توان‌ بخشد به‌ جانم ‌این‌ صداها
گرامی‌ میهنم‌ پاینده‌ مانی
‌هماره‌ بر جهان ‌تابنده ‌مانی‌
تو دریایی ‌ز فرّ و دانش ‌و داد
برآید خور از این ‌دریای‌آزاد

بپیماید ره‌ گردون‌ به‌ صد ناز
ز مهر او درد جان ‌دو صد راز

بیفتد پرتواش ‌گرم ‌و دل‌افروز
بر این ‌دریای ‌ژرف ‌و هستی‌آموز
كرانه‌ تا كرانه‌ روشنی‌بخش
‌فروغ‌ مهر ?ایران‌? این‌چنین ‌پخش‌
شود از فرّ ?هُرْمزدِ?  یگانه
‌به‌هر سو مهر جاویدان ‌روانه‌
منم‌ در ساحل ‌و ماتم ‌گرفته
‌وجودم ‌را سراسر غم ‌گرفته‌
تو ایرانی ‌و دریایی ‌پر از جوش
‌منم‌آن‌ مرغ‌ بوتیمار خاموش‌
به‌ چشمم ‌ناید از مهرت‌ دمی ‌خواب‌
كه‌ می‌ترسم ‌ز دریا كم ‌شود آب‌
كه‌آن ‌فر و شكوهت ‌تیره ‌گردد
و چشمانم ‌از این‌غم‌ خیره‌ گردد
 

در ستايش بابک خرم دين 

بابک دست هايش
بسته بود از پشت
اما مشت
جامه اش از جنس خون و
جام اش از خمخانه زرتشت
خسته تن- جان در خطر- آزرده دل- خاموش
مهر را در سينه مى پرورد
كينه را در خويشتن مى كشت
ارغوان ديدگانش
با شفق ها و شقايق هاى ميهن
گفتگو مى كرد
تيرباران نگاهش بارگاه معتصم را
زير و رو مى كرد
دل
به فرمان دليرى داشت
ترس را
بى آبرو مى كرد
اهرمن
از خشم مى لرزيد
دژ دل و دژ خو و دژ آهنگ
بانگ زد، با واژه هائى زشت و بى فرهنگ...
اى سگ، اى زنديق
كام ات چيست؟
اى موالى اى عجم
سوداى خام ات چيست؟
پس چرا از ما نمى ترسى؟
پس چرا بر خود نمى لرزى؟
بابك اما
رأى ديگر داشت
كشتى ى انديشه در درياى ديگر داشت
در نگاهش مرگ آسان مى نمود اما
زندگى در ذهن او معناى ديگر داشت
زير لب
نجواى ديگر داشت
زنده بايد بود و شادى كرد
مام بوم خويش را بايد نگهبان بود
با پيام راستى
با مردمان بايست رادى كرد
اهرمن فرياد زد
افشين
چه مى گويد؟
و افشين- آه افشين- واى افشين
آن گنهكار پريشان روزگار شرمسار از برگ برگ خونى ى تاريخ
آن همان آكنده از هر گند
آن همان بى ريشه بى پيوند
شرمسار از كرده خود-
سر به زير افكند
اهرمن با تيزخندى گفت
البابك هراسانا؟
و بابك آن گو نستوه
آن ستوه سبلان كوه
آن اسطوره بيگانه با اندوه
آن آئينه دار مزدك و مانى
آن دلخسته از تزوير و نيرنگ مسلمانى
چشم در چشم ستم فرياد زد
بسيار آسانا!!
اهرمن فرياد زد
جلاد...
و آن دژخيم...
همان آينه دار مكتب بيداد
با يك ضربه از پهلو
چنان زد تا كه خون فواره زد از مقطع بازو
تهمدل درهم كشيد ابرو
سهمدل خر خنده زد بر او
آسمان كى مى برد از ياد
آندمى كه شيون شمشيرها
پيچيد در بغداد
و بابك- آه بابك- باز هم بابك
تا نبيند اهرمن سرخى ى او را زرد
تا نخواند از نگاهش درد
تا نه پندارد كه پايان يافت اين آورد
چهره را
با خون ناب و تابناكش
ارغوانى كرد
و آنگاه...
تا نيفتد پيش پاى اهرمن
خود را به پشت انداخت
چشم ها را بست
شهپر انديشه را واكرد
بال در بال هماى عشق
گشت و گشت و گشت تا جان را
بر فراز كشور جانانه پيدا كرد
هر طرف هر سو نگه افكند
يك طرف كورش- سياوش- كاوه چون خورشيد
سوى ديگر رستم و گرد آفريد و آرش و جمشيد
و با نورافكن اميد
پيرتوس و خيزش يعقوب را هم ديد
و ديگر گاه...
بر لبانش خنجر لبخند
چشم در چشم هزاران بابك آزاد يا دربند،
با آسودگى جان باخت
او روانش را ز ننگ بندگى پرداخت
تا ز خشت جان پاك خويش
ايران ساخت
ايران ساخت
ايران ساخت

نشد کاخ ايران پرستي نگون

  ز هجرت چو بگذشت ده سال و چار

 

بر ايرانيان تيره شد روزگار

 

بر آمد خروشان و آسيمه سر

 

يكي باد قيرينه از باختر

 

چو دوزخ گدازان و سوزنده دم

 

شد از تف او روي گيتي دژم

 

چو ديوي خروشنده و سهمگين

 

از آواش لرزنده پشت زمين

 

از اين سان به گلزار ايران گذشت

 

گل و ياسمن را به هم در نوشت

 

از او نرگس مست و ساغر شكست

 

وز او سوسن ده ، زبان لب ببست

 

در اين بوستان آتشي برفروخت

 

بر سرو و قد صنوبر بسوخت

 

دگر گونه شد رنگ و روي چمن

 

كه چيره بر اور مزد اهرمن

 

به ايران زمين بر عرب چيره گشت

 

جهان بر به آزادگان تيره گشت

 

ز ساسانيان روي برتافت بخت

 

در آمد ز پاي آن همايون درخت

 

بر افتاد آيين شاهنشهي

 

خداوند شد بنده پيش رهي

 

نماند از بزرگي و مردي نشان

 

به پاي اندر امد سر سركشان

 

پرستندگان گردن افراختند

 

به دهيم شاهنشهان تاختند

 

به كاخ شهان آتش افروختند

 

جهاني ز نابخردي سوختند

 

فرو مايه را چون بريزد هراس

 

شود در خداوند خود ناسپاس

 

به زير سم اسب و پاي عرب

 

مداين لگدكوب گشت اي عجب !

 

به ايوان كسري عرب راه يافت

 

برهنه سپهبد برهنه سپاه

 

چو هيچ نبدشان از تمدن خبر

 

بنگذاشتند از تمدن اثر

 

ز بيداد آن مار خوران شوم

 

شد ايوان نوشيروان جاي بوم

 

همان ايزدي فرش گوهر نگار

 

كه ديدي در او گاه دي نوبهار

 

بيغما ربودند و كردند پست

 

گرفتند از آن هر يكي يك به دست

 

به علم و ادب نيز كين توختند

 

همه نامه هاي كهن سوختند

 

همه رسمهاي كهن شد به باد

 

ز آيين شهان نكردند ياد

 

نه تخت و نه تاج و نه زرينه كفش

 

نه گوهر نه افسر نه رخشان درفش

 

دليران و شيران ايران زمين

 

همه خوار گشتند و عزلت گزين

 

كه بد عرصه جولانگه تازيان

 

نشيم ددان بود ملك كيان

 

مبادا آنكه از چرخ نيلوفري

 

فرومايگان را رسد سروري

 

عرب اندر ايران پراكنده شد

 

زن و مرد و كودك همه بنده شد

 

روان شد زبان و خط تازيان

 

شد آن پهلواني زبان از ميان

 

همي راند هر كس به تازي سخن

 

تبه شد همه نامه هاي كهن

 

بر افتاد اگر تخت شاهنشهي

 

برفت از ميان رسم و راه بهي

 

نشد مهر ايران ز دلها بدر

 

كه با خون بد آميخته از گهر

 

همان عشق آزادي و سروري

 

كز آن بود ما را به گيتي سري

 

بماند آتش آسا به دلها درون

 

نشد كاخ ايران پرستي نگون

 

نصرالـ... فلسفي

 

 

آريانا

چه بگويم از اين نسل پر ماجرا

ياران زردشت و اهورا مزدا

قوي مردان و پاك زنان آريا

كه الم كردند نام بزرگ حماسه سازان تاريخ را

مرداني چون كوروش و داريوش اين آريانا

و مهردادو ارشك و قوم ماد

و پارسيهايي كنار درياي پارس

كه فرجام ساختند ايران ما

بزرگ مبارزاني پاك سيرت      به دور از ريا

كه بودشان طبق اوستا

ياري چون اهورامزدا

به پندار نيك و گفتار نيك و كردار نيك

داشتند انديشه اي پر جسارت و روحي پر محتوا

نشانشان آفتاب بود و خورشيد

و بودشان سياستي آزاد نما

به آتش به سجده نه از شرك و دعا

بل به ياد روشني بخش دنيا

                                   با ياد اهورا

 ديماه آغاز سال و فصل ميترا

                        و شب زنده داري در كنار آتش و شب يلدا

و امرداد فصلي براي مهرزادگان

                                        نيايش بجا بود و عشق هم بجا

كه فرهاد كوه كن قصه اش با شيرين

و كنار فرانك ,آن بزرگ مرد , آبتين

و زادشان , فريدون بزرگ آرياي پهلوان

دارند از اين قصه هزاران نشان

و آرش

چو تيري درون ميكرد در كمان

همه دلها ميلرزيد

                     در پيكر دشمنان

كنون ما مانده ايم باقي از اين نسل بزرگ

                                                     در دنيا

و حال كه رسيده به ما

                 پيكر ايران از آن نسل محبوب آريا

چون ميتوانيم كرد زندگي ؟

                            كه بگوييم كه هستيم ز نسل آرياناها

شايد به پندار نيك و گفتار نيك و كردار نيك

و هر روز و شب بودن در تلاش,

                                         با ياد اهورا مزدا

آري بايد ساخت اين موطن آريا

ميهني كه روزي نعره مي زد از بزرگي در دنيا

و بايد خواند كه ما باقي مانده ايم از نسل آريا

و باز بنا سازيم تخت جمشيدهايي مستحكم تر

                                                    با دلهامان , پا برجا

آريانا

اين نيست چيزي دور از حقيقت و يك رويا

بل با اتحادي آريا گونه مي توان ساخت هزاران بنا

كه ما هستيم از نسل آريا

 

آذربایجان قلب ایران است

روز جانبازيست اي بيچاره آذربايجان

سر تو باشي در ميان هر جا که آمد پاي جان...

اي که دور از دامن مهر تو نالد جان من

چون شکسته بال مرغي در هواي آشيان..

تو همايون مهد زرتشتي و فرزندان تو

پور ايرانند و پاک آيين نژاد آريان

اختلاف لهجه مليت نزايد بهر کس

ملتي با يک زبان کمتر به ياد آرد زمان

گر بدين منطق تو را گفتند ايراني نه اي

صبح را خواندند شام و آسمان را ريسمان !

بيکس است ايران . به حرف ناکسان از ره مرو

جان به قربان تو اي جانانه آذبايجان....

با خطي برجسته در تاريخ ايران نقش بست

همت والاي سردار مهين ستارخان

اين همان تبريز کامثال خياباني در او

جان برافشاندند بر شمع وطن پروانه سان...

اين همان تبريز کز خون جوانانش هنوز

لاله گون بيني همي رود ارس. دشت مغان.....

پاینده ايران با آذرآبادگان

استاد شهریار شاعر نامدار ایران

 

ایران افتخار جهان است

دخترم   تاریخ  را   تکرار   کرد

قصه ی ساسانیان را باز گفت

تا به خاطر بسپرد  آن قصه را

چون به پایان آمد،از آغاز گفت

بر زبانش همچو طوطی می گذشت                آن چه با او گفته بود استاد او

داستان         اردشیر       بابکان                 قصه ی  نوشیروان  و   دادِ  او

قصه ای از آن شکوه و فر و کام                  کز فروغش چشم گردون خیره شد

زان جلال ایزدی کز جلوش اش                  مهرومه در چشم دشمن تیره شد

تا بدانچا کز گذشت روزگار                       داستان    خسروان   از  یاد   رفت

تا بدانجا کز نهیب تند باد                          خوشه های   زرنشان  برباد   رفت

گفت:دیدی دستِ خصم تیره رای                 جلوه را از ?نامه ی تنسر?گرفت؟

گفتم:اما دفتر ما زیب و رنگ                     از    هزاران   ? تنسر ?    گرفت

گفت: از پرویز جز افسانه ای                      نیست باقی زان طلایی بوستان

گفتمش با سعدیِ شیرین سخن              رو به سوی بوستان با دوستان

گفت:از چنگ نکیسا نغمه ای                 از چه رو دیگر نمی آید به گوش؟

گفتمش با شعر حافظ نغمه ها                    سردهد در گوش پندارت سروش

گفت: دیدی زیر تیغ دشمنان                     رونق فرش بهارستان نماند

گفتمش: اما ز جامی یاد کن                     کز سخن گل در بهارستان فشاند

اشک گرمی در دو چشمش حلقه بست 

بر کلامش لرزه ی اندوه ریخت

تا نبینم در نگاهش یاس را

دیده اش از دیده ی من می گریخت

گفت: دیدی با زبانِ پاکِ ما                   کینه توزی های آن تازی چه کرد؟

گفتمش: فردوسیِ پاکیزه رای                دیدی اما در سخنسازی چه کرد؟

گفت: دیدی پتک شوم روزگار              بارگاه تاجداران را شکست ؟

گفتمش: اما اشک خاقانی چون لعل         تاج شد بر تارک ایوان نشست

گفت: در بنیان استغنای ما                    آتشی فرهنگ سوز  انگیختند

گفتم: اما سالها بگذشت و باز                  دست  در  دامان  ما  آویختند

لفظ تازی گوهری گر عرضه کرد            زادگاه گوهرش دریای ماست

در جهان ماهی اگر تابنده شده                آفتابش بوعلی سینای  ماست

زیستن در خون ما آمیزه بود                  نیستی را روح ما هرگز ندید

ققنوسی گر سوخت از خاکسترش           ققنوسی پر شورتر آمد پدید

جسم ما کوهست کوهی استوار              کوه را اندیشه از کولاک نیست

روح ما دریاست دریایی عظیم                هیچ دریا را ز توفان باک نیست

آن همه سیلابهای خانه کن                   سوی دریا آمد و آرام شد

هر که در سر پخت سودایی ز نام           پیش ما نام آوران گمنام شد

 سیمین بهبهانی

میهنم تو را می پرستم

 داند خدا که بعد خدا می پرستمت                  هان ای وطن مگو که چرا می پرستمت

ذرات هستیم زتو بگرفته است جان                 چون برتری زجان همه جا می پرستمت

هر صبحدم باز کند آسمان درش                    با سد هزار دست دعا می پرستمت 

چون پای تا سر تو سزاوار حرمت است          با عضو عضو خود سرو پا می پرستمت

چون مرغ پر شکسته ای از آشیان جدا           اینک از آشیان جدا می پرستمت

از یاد رودهای کف آلود نعره زن                 دیوانه ام به شورو سدا می پرستمت

از یاد آن فضای  فروزان  نور  بار                در زیر آن گرفته فضا می پرستمت

از یاد آن چنار کهن سال سبز پوش                در پیش برگ برگ جدا می پرستمت

چون بوی کل بیاد توام می برد بباغ              با لرزش نسیم صبا می پرستمت

هر جا که مطربی کند از عشق نغمه سر        در پرده پرده ساز و نوا می پرستمت

بعد مکان اثر نکند در دیار عشق                 ای دور از نظر بکجا می پرستمت

ثروتمدار شهر سزاوار ذکر نیست                از یاد کودکان گدا می پرستمت

از یاد رفتگان بخون غرق گشته ات              در خون و اشک کرده شنا می پرستمت

از یاد آنک بر لب شمشیر آبدار                    سد بوسه داده روز دعا می پرستمت

از یاد سنگری که سرافراز مردمان              با خون خویش کرده بنا می پرستمت 

گه با صریر خامه و گه با زبان دل              هم آشکار و هم خفا می پرستمت      

 

چکامه وطن

شبي دل بود و دلدار خردمند

دل از ديدارِ دلبر شاد و خرسند

که با بانگ ? بَنان ? و نام  ايـران

دو چشمم شد زشور عشق،  گريان

چو دلبر شور و اشک شوق را ديد

به شيريني، زمن مستانه پرسيد

بگو جانا که مفهوم ? وطـن ? چيست؟

که بي مهرش، دلي گر هست، دل نيست

به زير ? پـرچـم ايـران ? نشستيم

و در را جز به روي ? عشق ? بستيم

به يُـمـن عـشـق، دُر نـاب سُـفـتيم

و در وصف ? وطـن ? اين گونه گفتيم

وطـن، يعني درختي ريشه در خاک

اصـيل و سـالم و پـر بـهره و پـاک

وطـن، خـاکـي سـراسـر افـتـخار است

که از ?جمشيد? و از ?کِي? يادگار است

وطـن، يعني نـژاد  آريـايـي

نـجـابت، مـهـرورزي، بـاصفايي

وطـن، يعني سرودِ رقص و آتش

به استقبال? نـوروزِ ? فـره وش

وطـن، خاک ? اشـو زرتـشـت ? جاويد

کـه دل را مي بـرد تـا اوج خـورشـيـد

وطـن، يعني ? اوسـتـا ? خواندن دل

بـه آيـيـن ? اهــورا ? مـانـدن دل

وطـن، شوش و چغازنبيل و کارون

ارس، زاينده رود و موج جيحون

وطـن، تير و کمان ? آرش ? ماست

 سـيـاوش هاي غرق آتش ماست

وطـن، ? فردوسي ? و ? شهنامه ?ي اوست

کـه ايـران زنـده از هنـگـامـه ي اوسـت

وطـن، آواي ? رخش ? و بانگ  شبديز

خروش ? رسـتـم ? و گلبانگ  پـرويـز

وطـن، چنگ است بر چنگ نکيسا

سـرود بـاربـدهـا، خـسـروآسـا

وطـن، نقش و نگار تخت جمشيد

شـکـوه روزگـار  تخت جمشيد

وطـن، منشور آزادي  کـورش

شکوه جوشش خون  سـيـاوش

وطـن، خرم زدين ? بـابـک ? پاک

که رنگين شد زخونش چهره ي خاک

وطـن، ? يعقوب ليث ? آرَد پديدار

و يا ? نـادر ? شَـه پـيـروز افـشـار

وطـن، را لاله هاي سرنگون است

زِياد ? آريوبرزن ? غرق خون است

به يک روزش طلوع ? مازيار ? است

دگر روزش ? ابو مسلم ? به کار است

وطـن، يعني دو دست پينه بسته

به پـاي دار قالي ها نـشـسـتـه

وطـن، يعني هنر، يعني ظرافت

نـقـوش فـرش، در اوج لطافت

وطـن، يعني تفنگ  بختياري 

غـرور مـلـي و دشمن شـکاري

وطـن، يعني ? بلوچ  و کردستان ? با صلابت

دلـي عـاشـق، نگـاهي با مـهـابـت

وطـن، يعني خروش  شروه خواني

زخـاک پـاک ? مـيـهـن ? ديـده بـاني

وطـن، يعني بلنداي  دماوند 

زقهر مـلـتـش، ضحاک در بند

وطـن، يعني ? سهند ? سرفرازي

چنان ? ستارخان ?اش پاکبازي

وطـن، يعني سخن، يعني خراسان

سـراي جاودان عشق و عرفان

وطـن، گل واژه هاي شعر  خيام 

پيام پر فروغ  پـيـر بـسـطـام

وطـن، يعني ? کمال الملک ? و  عطار

يـکـي نـقـاش و آن يـک مـحو ديـدار

در اين ميهن دو سيمرغ است در سير

يکي ? شهنامه ? ديگر،  منطق الطير 

يکي من را زِ هَر، من، مي رهاند

يکي دل را به دلـبر مي رسـاند

وطـن، خون دل ? عين القضات ? است

نيايش نامه ي ? پـيـر هـرات ? است

خراسان است و نسل سربداران

زجان بگذشتگان در راه ايران

وطـن، يعني ? شفا ?، ? قانون ?،  اشارات

خــرد بـنـشـسـتـه در قــلـب عــبـارات

 نظامي  خوش سرود آن پير کامل

? زمـين باشد تن و ايـرانِ ما دل ?

وطـن، آواي جان شاعر ماست

صداي تار ? باباطاهر ? ماست

اگر چه قلب طـاهـر را شکستند

و دستش را به مکر و حيله بستند

ولي ماييم و شعر سبز دلدار

دو بيت طاهر و هيهات بسيار

وطـن، يعني ? تو ? و گنجينه راز

تَـفَاُل از  لـسـان الغيب شيراز

وطـن، دارد سرود ? مثنوي ? را

زلال عـشـق پـاک مـعـنـوي را

تو داني ? مولوي ? از عشق لبريز

نشد جز با نگاه  شمس تبريز

مرا نقش ? وطـن ? در جانِ جان است

همان نقشي که در ? نقش جهان ? است

وطـن، يعني سـرود مـهـرباني

وطـن، يعني  درفش کاوياني

زعطر خاک ميهن گر شوي مست

 کوير لوت  ايران هم عزيز است

وطـن، ? دارالفنون ?،  ميرزاتقي خان 

شـهـيـد سـرفـراز  فـيـن کـاشـان

وطـن، يعني ? بهارستان ?،  مصدق

حـضـوري بي ريا چـون صبح صـادق

زخاک پاک ما ? پـروين ? بخيزد

 بهار ، آن يار مهر آيين، بخيزد

که از جان ناله با مرغ سحر کرد

دل شـوريـده را زيـر وزبـر کرد

وطـن، يعني صداي شعر ? نيما

طـنـيـن جـان فـزاي مـوج دريا

وطـن، يعني ? خزر ?، ? صياد ?، جنگل

? خليج فارس ?، ? رقص نور ?، ? مشعل ?

وطـن، يعني ? ديار عشق? و اميد

ديار ماندگار نـسـل خـورشـيـد

کنون اي ? هم وطن ?، اي جان جانان

بيــا بـا مـا بـگـو پـايـنـده ايـران

شاهکاری از استاد بادکوبه اي

 

فردوسي خداوندگار بود و ما بنده 

آفرین بـر روان فــــردوسی    آن همایـون همای ِ فـرخنده

او نه استاد بود و ما شاگِرد   او خــداونــد بود و مـا  بنده

  (انوری)

 

 دشمنان ايران در کمين کشور اهورايي ما هستند 

پیراهنت را پاره کردند

مرد و زنت آواره کردند

خاک تورا خونین نوشتند

آنها که ننگ این بهشتند

گنجینه هایت رفته تاراج

جان تو را صد زخمه آماج

فرهنگ تو رو به زوال است

امروز آسودن محال است

مرز تو بر مرد تو بستند

از هر طرف پشتت شکستند

صدبار جانت را دریدند

پیراهنت بر تن کشیدند

نام تورا بر نیزه کردند

نابودی ات انگیزه کردند

آزادگانت مرده در بند

آزادیت را حبس کردند

خون می زند فواره از چشم

در بند بند جان تو خشم

مام من ای مام قلندر

ای خوبتر از مهر مادر

خاک من ای خاک تکیده

ای جان به لبهایت رسیده

کشتند و آتش ها کشیدند

گیسوی نازت را بریدند

نوباوگانت طعمه تیر

بر هرچه فرق آثار شمشیر

خاک من آه ای آریا پوش

یلدا و نوروزت فراموش؟

یک قطره مانده تا رهایی

ای قطره ی خونم کجایی؟

شمیم

 

تو را اي کهن بوم و بر دوست دارم  

اگر ایران بحز ویران سرا نیست

من این ویرانسرا را دوست دارم

اگر تاریخ ما افسانه رنگ است

من این افسانه ها را دوست دارم

نوای نای ما گر جانگداز است

من این نای و نوا را دوست دارم

اگر آب و هوایش دلنشین نیست

من این آب و هوا را دوست دارم

بشوق خار صحراهای خکش

من این فرسوده پا را دوست دارم

من این دلکش زمین را می پرستم

من این روشن سما را دوست دارم

اگر بر من ز ایرانی رود زور

من این زور آزما را دوست دارم

اگر آلوده دامانید اگر پاک

من ای مردم شما را دوست دارم

پاینده و جاوید ایران

شادروان مهدی اخوان ثالث

 

خداوندا سرزمين اهورايي ايران را محافظت کن

ای آفریدگار پاک

ترا پرستش می‌کنم و از تو یاری می‌جویم

برای پایداری و سرافرازی میهن پرافتخار خود؛

برای سرافرازی و پیروزی ملت بزرگوارم

که همیشه وفادار به تو و راه راستی بوده است

نیایش می‌کنم ترا

ترا ای نگهدار مرز و بوم ایران کهن

پایدار ساز سرزمین نیاکان مرا

تا دنیا بپاست

تا زمین می‌گردد

تا خورشید می‌فروزد

تا ستاره‌ها بر سینه آسمان می‌درخشند

میهن بزرگ مرا پیروز و کامیاب کن

مرزهای میهن مرا از گزند نیروهای اهریمنی دور بدار

از بلندی کوه‌های مرزوبوم قفقاز تا دورافتاده‌ترین کرانه‌های بحرین

ازدامان آمودریا تا کناره‌های دجله خروشان و کف‌آلود

پروردگارا، پاینده‌دار این سرزمین پاک نیاکان را 

سروده اي از مکتب پان ايرانيسم و ايران بزرگ

 

 فرياد بحرين ايراني

منم بحرین نفت آلوده دامن

که بر تن آتشم افروخت دشمن

منم ایران زمین را عنبرین خاک

منم ایرانیان را پاک مسکن

جنوب ملک را باغی فرح زا

خلیج فارس را جایی مزین

به ایران فخر دارم همچو رستم

ز ایران نام دارم همچو قارن

بیایم چون نهد بیگانه زنجیر

که باشد طوق ایرانم به گردن

از ایران یاد دارم داستان ها

ز عهد گیو و گودرز و تهمتن

درود من به شه عباس کز مهر

زشر پرتقالم داشت ایمن

کنون چندیست کز هجران مادر

مرا چهری است زرد و وزآژن

زیاد میهنم چون بشکند دل

فراقش را چنان تاب آورم من

بود داغم به دل چون لاله از غم

اگر چه آتشین رویم چو لادن

ز ایران دورم و بیگانگان را

به چاه جور در بندم چو بیژن

تنی را مانم از این قصر بی سر

سری را مانم از این قصر بی تن

مرا از شیخ عار آید که دارم

نشان از شهریاران مهیمن

نوایی آید از ایران به گوشم

کند شادم بیان بانک ارغن

خدایا در دل اندازش که بازم

رها سازد ز چنگ دیو ایمن

کز ایرانم جدا کردن نباشد

به غیر از آب ساییدن به هاون

 

منم فرزند ایران زمین نواده کوروش و کاوه

من آگاهم٬ من از گشت هزاران ساله ی تاریخ٬
ز ایران و انیران٬ کاوه و ضحاک٬
در دل یادها دارم
و آگاهم من از شاپور ساسان٬ شاه ایران
کاو سزای قوم نافرمان تازی در کفش بگذاشت
و آگاهم من از آن روزگار فتنه و آشوب
آن روز نگون بختی٬
که قومی گرسنه٬ نادان و سرگردان٬
چو توفانی به قلب تیسفون ناگاه تازیدند
همه گنجینه ها زیر و زبر کردند
تمام یادمان علم و دانش را بسوزیدند
درفش کاویانی٬ اعتبار و فخر ایرانی
به چنگ و ناخن و دندان بدریدند
و هر جایی گذر کردند٬ گرد مرگ پاشیدند
من آن یادگار ننگ و بیداد عرب
بر خویش می پیچم
آن گردان جان بر کف٬
ز خوزی و خراسانی٬ دلیر آذری٬ کرد و سپاهانی٬
گیل و بلوچ و دیلمی٬ اقوام ایرانی٬
سر تسلیم ناوردند بر مشتی بیابانی
و اینکه این منم یکتا٬
ایرانی ایرانی٬
فرزند هرمز خوزی و پیروز نهاوندی٬
هزاران ساله ی مانای تاریخم
که تا خورشید می تابد
و تا خون در رگ فرزند ایران گرم می جوشد٬
مرا مزدا اهورا از برای ملک ایران پاس می دارد

 

من ایرانی ام

چشم مخملی من
شکوه آینده
امروز
این عشق ماست ، عشق به مردم
بگذار
درفش سرخ
زیبایی ترا بستایم
من کور نیستم
باید ترا بستایم می دانم
اما کجاست
جای دیدن تو
وقتی که هم وطنم بررده
و خاک خوب ترا جراحی می کنند
باید که خاک من
از خون من
بنا گردد
بنای آزادی
بی مرگ و خون
کی میسر شد ؟
پیکار می کنم
می میرم
این است عشق من
می دانی

خسرو گلسرخی

ایران ما افتخار جهان

سالها مشعل ما پیشرو دنیا بود

چشم دنیا همه روشن به چراغ ما بود

درج دارو همه در حکم حکیم رازی

برج حکمت همه با بوعلی سینا بود

با حکیمان جهان مشق خطی خوانا بود

عطر عرفان همه با نسخه شعر عطار بود

اوج فکرت همه با مثنوی مولانا بود

داستانهای حماسی به سرود و بسزا

خاص فردوسی و آن همت بی همتا بود

پند سعدی کلمات ملک العرش علا

عزل حواجه سرود ملا اعلا بود

کاوه ماست که بر قاف قرون عنقا بود

"تاج تاریخ جهان کوروش بزرگ هخامنش است"

کز قماشی و منشی محتشم و والا بود

عدل کسری چه همایی است همایون سایه

که نه بر صحنه تاریخ چنین سیما بود

شاه شطرنج فتوحات همانا نادر

کز سلحشوری و لشگر شکنی غوغا بود

خاتم گمشده را باز بجو ای ایران

"که بدان حلقه جهان زیر نگین ما بود"

استاد شهریار شاعری نامی ایران

 

وطن

زنده باد آن کس که هست از جان هوادار وطن                       هم وطن غمخوار او، هم اوست غمخوار وطن

دکتری فهمیده باید ، دست در درمان زند                              تا زنو بهبود یابد ، حال بیمار وطن

هر که دور از میهن خود ، در دیار غربت است                         از برایش سرمه چشم است ، دیدار وطن

تا خس و خار خیانت را ، نسازی ریشه کن                            کی مصفّا می شود ، بهر تو گلزار وطن

پیکر مام وطن ، دانی چرا خم گشته است ؟                         زان که مشتی اجنبی خواهند ، سربار وطن

به که در فکر وطن ، باشیم و فکر کار او                                پیش از آن کز دست ها بیرون رود کار وطن

رهی معیری

شور وطن

هر که را بر سر زسودای وطن افسر بود                               هر کجا باشد تنی اهل وطن را سر بود

هر که از میهن سخن گوید کلامش دلرُباست                        نغمه های بلبل این باغ رنگین تر بُود

هر که از نام وطن دارد کلام او نشان                                  نامش آخر زینت اوراق هر دفتر بُود

هر که بهر زیب و زیور رو نتابد از وطن                                   چهره مام وطن را زینت و زیور بُود

آنکه از راه خیانت سرور جمعی شده است                           زان بود ارباب که آن ارباب را نوکر بود

آنکه در هر کار می رقصد به ساز اجنبی                               تازه گر شیرین برقصد لنگه عنتر بُود

مهر میهن ، پرتو مردانگی ، عزمی قوی                                این سه تا تنها دوای درد این کشور بُود

رهی معیری

عشق وطن

سیل آشوب ، روان گشت به کاشانه ما                               سوخت از آتش بیدادگری خانه ما

آه از آن سودپرستان که زبی انصافی                                  طلب گنج نمایند ز ویرانه ما

نارفیقان عوض مزد به ما زجر دهند                                     گر چه خم گشت زبار رفقا شانه ما

دوست خون دل ما خورد به جای می ناب                             در عوض زهر بلا ریخت به پیمانه ما

در ره عشق وطن از سر و جان خاسته ایم                           تا در این ره چه کند همّت مردانه ما

شرف خانه خود گر تو و من حفظ کنیم                                 نشود خانه بیگانه شرف خانه ما

قد علم کن به سرافرازی و مردی چون شیر                           ورنه عشرتکده خرس شود لانه ما

رهی معیری

ایران پرست باش

دست ار هد به پای گل و لاله مست باش                            جامی بنوش و بی خبر از هر چه هست باش

بر فرق دوستانِ دو رو ، پشت پای زن                                  در جنگ دشمنان وطن ، چیره دست باش

فتح و شکست ، لازمۀ زندگی بُوَد                                       ای مرد زندگی ، پی فتح و شکست باش

ترکی و پارسی ، نکند فرق پیش ما                                    از هر کجا که زاده ای ایران پرست باش

رهی معیری

بد خواهِ وطن

آن درد کدام است ؟ که درمان شدنی نیست                        و آن لطمه کدام است ؟ که جبران شدنی نیست

بیمارِ وطن ، این همه از درد چه نالد ؟                                 دردی به جهان نیست که درمان شدنی نیست

آن را که بوَد در صدد تفرقۀ ما                                            بر گوی ، که این جمع پریشان شدنی نیست

هر چند که امروز خوشی ، جنس گران است                         آن جنس گران چیست ؟ که ارزان شدنی نیست

کم گوی که آسان نشود مشکل ملّت                                  آن مشکل مرگ است ، که آسان شدنی نیست

بدخواه وطن ، بهر تو دلسوز نگردد                                      زین گرگ بیندیش ، که چوپان شدنی نیست

رهی معیری

نگهبانِ وطن

ای وطن خصم ترا سنگ به جام افتادست                             تشتِ رسوایی این بوم زبام افتادست

آتش کینه برافروز ، که در خانۀ ما                                       هر دغل پیشه در اندیشۀ خام افتادست

روز خون ریختن از خائن مُلک است امروز                               از چه شمشیر تو ، در بند نیام افتادست

ریشۀ خصم برافکن که زبون گشت و ضعیف                           جانِ این گرگ برآور ، که به دام افتادست

سرِ بیگانه پرستان به کمند است بیا                                   تا ببینی که به دام تو کدام افتادست

خون ما خورد بداندیش و کسی آگه نیست                           بس که نوباوۀ جَم ، در پی جام افتادست

یوسف مُلک به زندان بلا مانده اسیر                                   بر رخ مهر ، سیه پردۀ شام افتادست       

ای نگهبان وطن نوبتِ جانبازی توست                                   سر فدا ساز ، که هنگام سر افرازی تو افتادست

رهی معیری

عشق ایران

پی دانش و علم کوشش کنیم                                          جهان روشن از نور دانش کنیم

نکو سیرت و مهربانیم ما                                                  هواخواه درماندگانیم ما

به بیچاره مردم ، نکوئی کنیم                                            ستمدیده را ، چاره جویی کنیم

به پاکی ، زگل ها رباییم گوی                                            که پاکیزه روییم و پاکیزه خوی

به آموزگاران خود بنده ایم                                                که آموزگاران آینده ایم

زدانش چراغی است ما را به دست                                    فضیلت شناسیم و دانش پرست

به نیکی ، که پیرایۀ گنجِ ماست                                         غم و رنج مردم ، غم و رنج ماست

چو خورشید و مه تابناکیم ما                                             که فرزند این آب و خاکیم ما

وطن خواه و ایران پرستنده ایم                                          که با عشق ایران زمین زنده ایم

رهی معیری

ایران زمین

تو ای پر گهر خاک ایران زمین

که والاتری از سپهر برین

هنر زنده از پرتو نام توست

جهان سرخوش از جرعۀ جام توست

بَر و بوم این ملک پاینده باد

بمان خرم ای خاک مینو سرشت

که در چشم ما خوشتری از بهشت

ترا زدل و جان پرستنده ایم

روان را به مِهر تو آکنده ایم

بَر و بوم این ملک پاینده باد

مخور غم که آمد بهار امید

زشام سیه زاد صبح سپید

به تدبیر سر حلقۀ راستان

شده مُلک جَم غیرت باستان

بَر و بوم این ملک پاینده باد

رهی معیری

پریشانی ایران

ای دوست ببین بی سر و سامانی ایران

بدبختی ایران و پریشانی ایران

از قبر برون آی و ببین ذلت ما را

این ذلت ایرانی و ویرانی ایران

آوخ که لحد ، جای تو شد تا بقیامت !

رفتی و ندیدی تو پریشانی ایران :

از وضع کنونی و زبدبختی ملت

زین فقر و پریشانی و ویرانی ایران

گردیده جهان تیره و گشته ست دلم تنگ

گوئی که شدم حبسی و زندانی ایران

بگرفته دلم سخت زاوضاع کنونی

بیچارگی و محنت و حیرانی ایران

" عشقی " بود ، ار نوحه گر امروز عجب نیست

خون می چکد از دیدۀ ایرانی و ایران

میرزاده عشقی

درد وطن

زاظهار درد ، درد مداوا نمیشود

شیرین دهان بگفتن حلوا نمیشود

درمان نما ، نه درد که با پا زمین زدن

این بستری زبستر خود پا نمیشود

میدانم ار که سر خط آزادگی ما

با خون نشد نگاشته ، خوانا نمیشود

باید چنین نمود و چنان کرد چاره جست

لیکن چاره با من تنها نمیشود ؟

تنها منم که گر نشود حکم قتل من :

حاشا ، چنین معاهده امضا نمیشود

گر سیل سیل خون زدرودشت ملک هم

جاری شود ؟ معاهده اجرا نمیشود

مرگی که سر زده بدر خلق سر زند

من در بدر پی وی و پیدا نمیشود

ایرانی ار بسان اروپائیان نشد

ایران زمین بسان اروپا نمیشود

زحمت برای خود کش که خود بخود

اسباب راحت تو مهیا نمیشود

کم گو که کاوه کیست تو خود فکر خود نما

با نام مرده ، مملکت احیا نمیشود

ضایع مساز رنج و دوای خود ای طبیب

دردیست درد ما که مداوا نمیشود

مرغی که آشیانه بگلشن گرفته است

او را دگر ببادیه مأوا نمیشود

جانا فراز دیدۀ ، عشقی است جای تو

هر جا مرو ، ترا همه جا ، جا نمیشود

میرزاده عشقی

 

عشق وطن

خاکم بسر ، ز غصه بسر ، خاک اگر کنم

خاک وطن که رفت ، چه خاکی بسر کنم ؟

آوخ کلاه نیست وطن تا که از سرم

برداشتند ، فکر کلاهی دگر کنم

مرد آن بود که این کلهش برسر است و ، من

نامردم ار به بی کله ، آنی بسر کنم

من آن نیم که یکسره تدبیر مملکت

تسلیم هرزه گرد قضا و قدر کنم

زیر و زبر اگر نکنی خاک خصم ما

ای چرخ ! زیر و روی تو ، زیر و زبر کنم

جائیست آرزوی من ، ار من بآن رسم

از روی نعش لشکر دشمن گذر کنم

هر آنچه میکنی ؟ بکن ای دشمن قوی

من نیز اگر قوی شدم از تو بتر کنم

من آن نیم بمرگ طبیعی شوم هلاک

وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم

معشوق " عشقی " ای وطن ، ای عشق پاک

ای آنکه ذکر عشق تو شام و سحر کنم

? عشقت نه سرسری است که از سر بدر شود ?

? مهرت نه عارضیست که جای دگر کنم ?

? عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم ?

? با شیر اندرون شد و با جان بدر کنم ?

میرزاده عشقی

وطن یعنی آذربایجان و ستارخان و بابکهایش

وطن یعنی کوردستان و شیرزنان و دلاور مردانش

وطن یعنی خوزستان و اهواز و مردمان خون گرمش

وطن یعنی سیستان و بلوسچتان و دیار رستم هایش

وطن یعنی خراسان و سمرقند و بلخ و بخار و تاجیکهایش

وطن یعنی گیلان و مازندران و طبرستان و دیار مازیارهایش

وطن یعنی پارس و اصفهان و یزد و کرمان و دیگر شهرهایش

وطن یعنی خلیج همیشه پارس تا دریای مازندرانش

وطن یعنی جزایر سه گانه و بحرین و آبهای گرمش

وطن یعنی ناموس یعنی شرف یعنی زندگی یعنی ایران

گردآورندگان این سرودها

بانو لیدای گرامی شیر زنی از دیار کردستان

بانو ایراندخت آریانا گرامی یار پایگاه آریارمن 

ارشام پارسی مدیریت پایگاه آریارمن

تقدیم به عاشقان ایران

خداوند این کشور را از گزند دورغ - خشکسالی و دشمن دور نگه دار - داریوش بزرگ

 

 

چهارشنبه 9 مهر 1387 - 6:20:06 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
× برای این پست نظرات ارسالی پس از تایید مدیر وبلاگ به نمایش در خواهند آمد